وقتی که درسمون رو تموم میکنیم، بیشتر وقتها دوستان دبیرستان یا دانشگاه پراکنده میشن و بعدش میبینیم ساختار مشخصی برای پیدا کردن دوست جدید در کار نیست. یکدفعه آدمهای بالغ محسوب میشیم و باید فرصتها و ساختارها رو خودمون برای خودمون بسازیم.
بهترین کار اینه که یه استراتژی پیدا کنی که کمک کنه آدمهایی که میخوای رو پیدا کنی و باهاشون دوست بشی، مثلا رفتن به جاهایی که فکر میکنی آدمهای با علایق مشابه تو اونجا میگردن. با این کار دیگه همه چیز رو به بختواقبال واگذار نمیکنی، بلکه برای پیدا کردن چیزی که میخوای یه گام مثبت برداشتی. جدا از پیدا کردن دوست جدید، خود این روش که برای کارهات استراتژی تعیین کنی لذتبخشه.
فرایند دوست شدن با آدمهای جدید خیلی شبیه یار پیدا کردنه – با کسی آشنا میشی که ازش خوشت میاد، یه برنامه برای دیدن دوبارهاش میچینی.
اما به هر دلیلی، قرار گذاشتن با دوستهای جدید (یا آدم جدیدی که میخوای باهاش دوست بشی) خیلی کمتر از اونچه که باید اتفاق میافته. طبیعیه که آدم وقتی میخواد برای دیدن دوبارهٔ یه آدم جدید باهاش قرار بگذاره کمی خجالتی باشه، اما مهم اینه که اون جرقه و لذت مصاحبت اول رو یادت بیاد و قرارت رو بگذاری.
به خاطر کاری که من ازش خرجم رو در میارم (اینکه به مردهای درونگرا یاد بدم چطور با طرفشون ارتباط برقرار کنن) زیاد از این ترس میشنوم. حقیقتش، اگر واقعا از هر دو طرف تمایلش وجود داشته باشه و نرم و لطیف سر صحبت رو باز کنی، ابدا عجیب و یهجوری نیست! راستش همین چند شب پیش من و دوست جدیدم داشتیم در مورد همین مساله حرف میزدیم و اون گفت: «اگر فکر میکنی ممکنه به نظر ناطور بیای، پس ناطور نیستی! چون اونهایی که واقعا داغونن خودشون نمیفهمن که داغونن.»
حرف بامزهایه، و تا حدی درست هم هست. به جای اینکه نگران این باشی که حرکتت به نظر داغون و عجیب میاد یا نه، بهتره روی این تمرکز کنی که آیا تمایلی در طرف مقابل حس میکنی، و آیا طرف مقابل از مصاحبت با تو لذت میبره، یا نه. اگر اینطوره، پس احتمالا بدش نمیاد بیشتر تو رو ببینه و بشناسه و در نتیجه اشکالی نداره که چیزی که میخواد رو انجام بدی. هم در معاشرت و هم در دوستی.
یه چیز جالب دیگه در مورد اون مصاحبت چند شب پیش – همون دوست من اون شب ۱۰ نفر آدم باهوش رو دور هم جمع کرده بود چون فکر میکرد اگر این آدمها با هم آشنا بشن چقدر خوب میشه. و چون همهٔ ما با اون دوست بودیم، همه وجه مشترکی داشتیم. حرکتش خیلی موفق بود و ما کلی قرار برای شام و کافه و دیدارهای دیگه با هم گذاشتیم.
اگر نمیدونی از کجا باید دوست جدید پیدا کنی، از آدمهایی شروع کن که دوستشون داری و بیشتر از همه براشون احترام قائلی. یه دور همی کوچیک ترتیب بده، یا اگه دوستات باحالن، قرار رو خونهٔ اونها بگذار و زحمت کارهای میزبانی رو خودت به عهده بگیر. بعد حتی اگه هر کدوم از شما فقط یکی دو تا آدم جدید دعوت کنه، فرصت خوبی برای دوستیهای جدید به همه میده.
امتیاز اضافیاش هم اینه که حالا تو در دید دوستانت (و در واقعیت) یه حلقهٔ وصلکنندهای، پس حتی بیشتر از قبل برای دیگران جذاب میشی. همه اینطور آدمی رو دوست دارن، و واقعا اونقدرها کار سختی نیست. همه چیز از یکی دو تا دورهمی کوچیک شروع میشه که آدمها رو با هم آشنا میکنه.
من تا بیست و چند سالگی با هر کسی که دوروبرم بود دوست میشدم، فقط به این خاطر که دوروبرم بود. خیلی زحمت کشیدم تا این عادتم رو عوض کنم، و اولین تلاش جدی من برای تغییرش یه گردهمایی خودمونی توسعه کسبوکار بود که شرکت کردم.
سال قبلش هم به کارگاه مشابهی رفته بودم و ارتباطهای ولرمی برقرار کرده بودم. اینکه مثل نقل و نبات کارت ویزیت پخش کنی فایدهای برای آدم نداره.
برای همین این بار گفتم، «اصلا میدونی چیه؟ میخوام دور سالن بگردم و خوب دقت کنم از کدوم آدمها خوشم میاد، بیشتر از همه جلب چه کسی میشم.»
باید اول به این فکر میکردم که اصلا از یک ارتباط چی میخوام، و به رویا داشتن، تیپ خوب و وقار رسیدم. اون روز با سه نفر ارتباط برقرار کردم که یکی از اونها چند سالی دوست صمیمی من باقی موند. به همین راحتی!
وقتی آدم خوبی هستی، حتما همه آدمها رو دوست داری، مگه نه؟ قطعا از کسی بدت نمیاد. یا دستکم من بیشتر زندگیم اینطور فکر میکردم.
وقتی که فهمیدم میتونم به همه احترام بگذاریم و محبت نشون بدم بدون اینکه برای وقت گذروندن با اون آدم پشتک و وارو بزنم، آدم خیلی شادتر و راضیتری شدم. اشکالی نداره از همهٔ آدمها خوشت نیاد. اصلا شدنی نیست، الکی زور نزن. اگر از کسی خوشت میاد، سعی کن با «قرار گذاشتن» بهش نزدیک بشی و همدیگه رو بهتر بشناسین. خیلی زود رفیق پیدا میکنی.
در عین حال ، وقتی هم تمایل خاصی به کسی نداری خودت رو اذیت نکن. باز هم مهربون و با احترام برخورد کن، اما اصلا مجبور نیستی وقت و انرژیات رو صرف شناختن و گشتن با آدمی کنی که دلت نمیخواد. حتی در حق خود اون آدم هم انصاف نیست. خودت خوشت میاد کسی به این خاطر با تو دوستی کنه که فکر میکنه مجبوره؟ اه، معلومه که نه.
فکر نکن فقط به صرف اینکه با کسی دوست شدی قراره ماجرا پیش بیاد. ماجرا و مشکل فقط وقتی پیش میاد که یکی (و بهخصوص هر دو) طرف آدمهای اهل ماجرایی باشن. اگر خودت آدم درستی باشی (که البته زحمت داره) میتونی کاری کنی که روابطت راحت و پر از همدلی و همراهی باشه، و بعد هم اینکه دوستانت رو درست انتخاب کنی.
اون دوستی باش که بهطور طبیعی اون نوع دوستانی که میپسندی رو جلب میکنه. این حتی برای رابطه عاشقانه هم صدق میکنه، مردی/زنی باش که بهطور طبیعی اون یاری که واقعا میپسندی رو جلب میکنه.
وقتی ما خودمون رو به این چشم نگاه میکنیم که «به اندازه کافی اجتماعی نیستم» یا ذاتا جالب نیستم، حس خوب و حس جذابیت رو از خودمون میگیریم. اینکه الان اون تعداد دوست صمیمی که دلت میخواد رو نداری دلیل نمیشه که مشکلی داشته باشی. این فقط یعنی هنوز دقیقا نشناختی که چه چیزی از یه دوست میخوای و در نتیجه نرفتی دنبال اینکه یه مکمل طبیعی و غریزی برای چنان شخصیتی باشی، و اینکه دنبال این آدمها نگشتی که به قرار دعوتشون کنی.
استعداد ذاتی کمکی میکنه؟ قیافهٔ خوب چطور؟ معلومه که کمک میکنه. ولی به این ۵٪ احتیاج داری؟ نه، نداری. اینکه از خودت یه دوست بالقوهٔ جذاب بسازی یه مهارته. تو میتونی با دقت به ارایهای که از خودت داری، خوشبختی و سلامت عاطفیات، رویاهات و هر نکته دیگهای، از خودت همون آدمی رو بسازی که آدمهای مورد نظرت جلبش میشن.
مهارت یادگرفتنی و ساختنیه، و بیشتر جاهای زندگی رو فقط با خرج کردن مهارت بیشتر میشه از این رو به اون رو کرد، فارغ از اینکه چه استعدادی داری یا نداری که اون ۵٪ اضافهات هم تکمیل بشه. ما معمولا نقش استعداد رو چندان کوچیک نمیشمریم، ولی در مقایسه با نیروی عظیم پرورش مهارت واقعا نقشش کمرنگ میشه. تنها مشکل اینه که بیشتر ما بلد نیستیم چطور مهارتمون رو خوب پرورش بدیم، و در نتیجه به استعداد توجه و اعتباری بیشتر از حقش میدیم.
عالیه! قرار نیست که آدم بزنه به سیم آخر و تمام ساعتهای بیداریش رو با دوستانش بگذرونه. یادت باشه که دوست پیدا کردن ذاتا یه فرایند تدریجیه. این تویی که تعیین میکنی چه نوع زندگی اجتماعی دلت میخواد. یه فرایند خلاقه که کاملا به عهده تو است، و با صرف زمان و دقت کافی، میتونی به هر اندازه دوست نیاز داری، داشته باشی.
باهات سر ۱۰۰ هزار تومن شرط میبندم که تو توی یه چیزی محشری.
شاید یه چیز کاملا اجتماعی باشه، مثلا خندوندن دیگران. شاید یه چیز فکری یا راهبردی باشه، مثلا موفقیت در کار. شاید یه چیز گرم و مطبوع باشه، مثلا پختن کیک یا خانهداری.
هر چیزی که در اون محشری میتونه یه ویژگی فوقالعاده باشه که تو توی دوستیهات سر سفره میاری.
خنده؟ این یکی واضحه. تو آدمها رو به یه حال خوب و سرخوش میرسونی.
هوش و موفقیت چطور؟ میتونی مشکلاتی که دوستانت باهاش سروکله میزنن رو با استدلال و خلاقیت حل کنی.
گرما و دستپخت خوب؟ دوستانت میتونن به خونه تو بیان، و اونجا احساس آرامش، محبت، و سیری بکنن.
به مهارتها و/یا موقعیت طبیعی که داری فکر کن و اینکه چطور میتونی اون رو با دوستانت سهیم بشی.
بعد بیافت دنبال ساختن مهارت لازم تا چند قطعهٔ گمشدهٔ فرایند دوستیابی خودت رو تکمیل کنی و از زندگیات لذت ببری.
خب این متن هم تموم شد امیدوارم لایق وقتتون بوده باشه
خوشحال میشم نظراتتونو ببینم
فعلا دوستان مدادتراشی